سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش اول خاطرات

سال چهل ودو دنیا آمد. همان سال که امام ره گفته بودند: سربازان من در گهواره ها هستند.

***

همان زمان بچه که بود- هر چه که داشت به همه تعارف می کرد.

***

هروقت می گفتیم: می خواهی چه چیزی برایت بخریم؟....فقط یک چیز می خواست: تفنگ!

***

مجید شش هفت سال از من کوچکتر بود.

هیچ وقت احساس نمی کردم که یک برادر کوچک دارم. احساس نمی کردم که  یک برادر بزرگ هستم وباید مراقب برادر کوچکترم باشم! اصلا انگار همسن خودم بود!

بس که با شجاعت و فراست بود.

بچه جنوب شهر بودیم.

همان محله ها که هفته ای نمی گذشت مگر آنکه بچه های کوچه ما و کوچه بغلی، یا این محله و آن محله با هم دعوا و درگیری داشتند.

حالا یک دفعه هم ما با یک نفر دعوای مختصری کردیم.

مجید رفته بود طرف را پیدا کرده بود، تهدیدش کرده بود.گفته بود بار آخرت باشه وگرنه...

مجید شش هفت سال از من کوچکتر بود!

***

پنج تا بچه بودیم.

مجید از همه کمتر درس می خواند واز همه بیشتر نمره می گرفت!

یک دفعه گفت این هم از بازی گوشی هایم هست! در کلاس درس را خوب گوش می کنم. زنگ تفریح ها هم مشق هایم را می نویسم. تا بتوانم در خانه بازی ام را بکنم!

***

در راهپیمایی درگیری شده بود.

ما هم بودیم ولی زود برگشتیم. شب می گفت نترسیدها! فردا هم باید بروید!

***

ارتش افتاده بود دنبال مردم. مجید در خانه را باز کرد.و با شجاعت آنها را که بیست سی نفری بودند، داخل حیاط جا داد. یکی دو ساعتی بودند؛ اوضاع که آرام شد رفتند.

***

با غیرت بود.

ساعت نه شب که می شد بچه ها با هم می دودیم و می رفتیم پشت بام: تکبیر می گفتیم.

یک دو سه می گفت و با هم تکبیر می گفتیم.

نمی گذاشت نامحرم صدای ما را بشنود.