سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش هشتم

 

در برهه ای از جنگ مجبور شدیم چند کیلومتر داخل خط دشمن برویم و بچسبیم به خط آنها: روی هور!

هور یعنی...

با خودمان پل شناور می بردیم و می چسباندیم به هم. روی پل چادر و سنگر و... می زدیم. و نگهبانی می دادیم و...

...

همه اش جنگ نبود!

حالا با این اوضاع -روی آب و نزدیک دشمن- بچه ها ماهی هم میگرفتند!

بچه ها خیلی شاداب و سر حال بودند.

...

سه تا پاسگاه بود.

پاسگاه شهبازی از همه به دشمن نزدیک تر بود.

مجید هم مسؤول پاسگاه شهبازی بود.

...

اول صبح، مجید گرایی را داد تا دشمن را بکوبیم.

زدیم.

دودی بلند شد و...

عراقی ها شروع کردند به جواب دادن...

یکی هم زدند پاسگاه شهبازی...

...

بی سیم چی شان تماس گرفت، گفت زدند!

با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان.

بی سیم چی گفته بود هر چه می گردیم نه فرمانده را پیدا می کنیم نه جانشین ش را. (علی تمجیدی)

ارشدشان شهید نوری بود.

تا خبردار شد راه افتاد با قایق رفت.

تعریف می کرد.

می گفت رفتم دیدم پل ها داغان شده و بچه ها وحشتزده -بدون فرمانده- آنجا هستند.

رفتم آرامشان کردم و مجید را پیدا کردم: افتاده بود داخل آب و خونریزی داشت.

فرستادیمش عقب.

اما خبری از تمجیدی نبود.

گشتیم و گشتیم.

بالاخره بعد از نیم ساعت زیر همین پل ها تمجیدی را هم پیدا کردیم.

امید داشتیم مجید را دوباره ببینیم. اما....

رفت...

و چه نیکو رفت....

و راهش ادامه دارد...

***

مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب ذکر می گفت...

تو قایق زخمهایش را بستم...

وقتی خواستیم پیاده اش کنیم دیگر رفته بود...

امام رضا علیه السلام حاجتش را داد....

پشتش خونریزی شدید داشت و ما ندیده بودیم...

***