سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش پایانی

قرار بود سه چهار روز بعدش عروسی مان باشد!

همه کارهایمان را کرده بودیم...کارتها را هم پخش کرده بودیم.

خبر شهادتش آمد.

هر چه برای خودمان تهیه دیده بودیم، شد برای ایشان...

بالاخره بزرگتر بود. مقدم بود!

***

قبل از شهادت، مادر در گلزار شهدا می نشست برای همه شهدا گریه می کرد.

اما مجید که شهید شد؛ محکم و استوار ایستاد و هیچ نگفت. تا خود مزار هم پیاده آمد.

***

از مال دنیا یک موتور داشت. ان را  هم طبق وصیتش دادیم به سپاه.

***

اولین اعزام بعد از شهادتشان، برای والفجر هشت بود.

بچه ها رفتند بر سر مزار مجید و علی وداع کردند.

و خیلی شان در همین اعزام به آنها پیوستند.

***

از بچگی مجید یک کارگر داشتیم، هر هفته می آمد منزل ما کمک می کرد. بعد از شهادت، خوابش را می دید...

هر هفته که می آمد، اول می گفتیم: بنشین تعریف کن. که البته آن هم بعد از مدتی قطع شد...

...

یکبار آمد گفت که مجید را در بیداری در تاکسی دیده و مجید او را تا جایی رسانده است.

باور نکردم؛ حرفش برایم سنگین آمد... همان شب رفتم دعای توسل خانواده شهدا.

جلوِ درِ منزلِ شهید، خودِ شهید را دیدم که خوش آمد می گفت!

***

خیلی دیر آمدید. همه چیز را فراموش کرده ام.

***

اما

ما می رویم گلزار شهدا که دلمان باز شود...

اما بدحجاب و غیره است که...

فاطمه زهرا ان شاء الله از ما بپذیرد...

شهدای ما برای راه خدا و اسلام رفتند اما...

هیچ کس نمی فهمد که بر مادران شهدا چه می گذرد.

همه فکر می کنند که ما بچه هایمان را فراموش کرده ایم؛ اما ما تا زنده هستیم؛ نمی توانیم آنها را از یاد ببریم.