بخش هفتم
خیلی معتقد بود.
وقت عملیات با هزار زور و زحمت خودمان را از قزوین رسانده بودیم منطقه. اما فرمانده مان گفته بود همین جا بمانید. و خط مقدم نیایید.
مجید می گفت باید به دستور عمل کنیم.
ماندیم و رفتیم اورژانس برای کمک به حمل مجروح.
کسی ما را نمی شناخت. کار طافت فرسایی بود: هم از نظر جسمی توان می برد و هم از نظر روحی...
از خط مقدم هم سخت تر بود...
***
در مسابقات قایقرانی و به خصوص بلم سواری اول بود!
***
سردار عراقی می گفت: آنجایی که این ها ایستادند و مقاومت کردند، مردم عادی یک ساعت هم دوام نمی آورند.
***
شهدای زوج زیاد داشتیم.
با هم رفیق می شدند و با هم شهید می شدند...
***
سفر آخرمان مشهد بود.
یک دفعه رو کرد به من وگفت:
«می گن آدم بره مشهد، امام رضا علیه السلام حاجت می ده...حالا برویم ببینیم امام رضا ع حاجت ما را هم می دهد؟...»
***
نزدیکی های شهادت خواب دیدم گلزار شهدا هستم. جوانی آمد سر مجید را پرت کرد به طرف من.
سر را گرفتم به خودم چسباندم و به آن بوسه زدم.
بعد به آن جوان گفتم: من چیزی را که در راه خدا می دهم پس نمی گیرم!
و سر مجید را به طرفش انداختم.