سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش سوم خاطرات

رفته بودیم. مغازه ماشین فروشی.

ماشین فروش گفت: این ماشین را بخرید!

گفتم: اگر پسرم را راضی کنی، برایش می خرم!

طرف همه تلاشش کرد اما نتوانست. مجید با دنیا میانه ای نداشت.

***

حیاط بزرگی نداشتیم. اما اجازه می داد در حیاط پشت موتورش بشینیم و دوری  بزنیم!

***

رضایت نامه آورده بود که اجازه بدهم برود آموزش نظامی و بعد هم جبهه: امضا نکردم! 

صبح که بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته. اشک در چشمانش حلقه زده بود...امضا کردم!

***

قشنگ نماز می خواند. از جبهه که می آمد، وقتی می ایستاد به نماز؛ می نشستم تماشایش می کردم!

***

موقع نماز در هواپیما بودم. با خودم گفتم وقتی برسم، می روم و نمازم را می خوانم.

خارج برایمان عادی بود: وقت نماز که می شد هر جا که بودیم- ؛ کتمان را پهن می کردیم زیرمان و یاعلی!

 اوایل سال شصت و سه بود. زمان ترورهای منافقین که بقال را هم به کمترین بهانه ترور می کردند.

بعدها تعریف می کردند که مجید آن جا ایستاده بود و مراقب...

***

بابا می خواست اسمش را برای مکه بنویسد؛ مجید قبول نمی کرد.

می گفت: ما از کربلا می رویم مکه.

***

بابا می گفت: از من سنی گذشته است. دست تنها هم هستم. خانه و ماشین برایت می خرم. مغازه را هم  به نامت می کنم.  قبول نمی کرد. وظیفه را جای دیگری می جست.