سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش چهارم

گفتم: تو چرا؟ {بگذار بقیه بروند جبهه!}

گفت: پس کی؟

***

{آقای ذوالفقاری می گفت}به عنوان طلبه رفتم به ایشان ایدلوئوژی یاد بدهم ... یاد گرفتم.

***

از آخرین مرخصی اش خیلی گذشته بود.

 رفته بودم مسجد مهدیه. بچه ها از جبهه آمده بودند. چند دفعه شنیدم صدا می کنند: آقا مجید... آقا مجید... . مطمئن نبودم که خودش باشد. خانه که رسیدم، بعد از چند دقیقه پیدایش شد.

باز هم نماز اول وقت جماعت را رها نکرده بود.

***

مجروح شده بود، و به ما خبر نداده بود .

زنگ خانه را زد وداخل  شد: با دو تا چوب دستی زیر بغلش! تیر از یک طرف پا رفته بود تو، از طرف دیگر در آمده بود!

***

می پرسیدیم: چکاره ای؟ 

-:یک بسیجی ساده.   

نمی دانستیم چه میکند. بعد از مدت ها فهمیدیم پاسدار شده.

***

یک دفعه برگشت گفت شما برای اسلام چه کرده اید؟ شما برای اسلام یک سیلی هم نخورده اید!

گفت اما ما این انقلاب را به ثمر رسانده ایم و تا آخرین قطره خونمان پایش ایستاده ایم!

***

مغازه بودم. مجید مرخصی بود و آمده بود کمکم کند.

یک نفر آمد شروع کرد به بدو بی راه گفتن به انقلاب و سپاه.

مجید فقط گوش کرد.

اما حرف های طرف که تمام شد، مجید گفت: حرف هایی که گفتی اگر واقعیت داشته باشد من از سپاه استعفا می دهم وگرنه باید پاسخگو باشید.

طرف کم آورد و رفت. عصر آمد مغازه. گریه می کرد و معذرت می خواست.

ادامه؟

***

چهارماه مهاباد بودند.

کارشان هم فقط تأمین امنیت بود.

در کردستان وقتی دشمن می زد معلوم نبود از کجا زده.

چند تا از رفقایش را همین جور زدند...

اصلا از کردستان که آمد، روحیه اش به کلی تغییر کرده بود!