سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخش ششم

مدتی در جبهه عملیات خاصی نبود.

آمد قزوین و در سپاه مأمور شد.

وقتی خبردار شد عملیات در پیش است،مرخصی گرفت و رفت جبهه!

***

لوتی منش بود!

هر جا می رفت و هر چیزی بود دوست داشت خودش انجام بدهد و مهمان کند.

زیاد می شد به رفقا هدیه دهد.

...

قزوین که می آمدیم زیاد خانه هم دیگر می رفتیم.

اما مجید هیچ رقمه دعوت نمی کرد!

حالا هنوز هم دقیقش را نمی دانم چرا؟

اما فکر کنم چون سطح زندگی ها فرق می کرد، می ترسید یک وقت مشکلی پیش بیاید...

***

در اولین برخورد باهم دعوا کردیم!

سال شصت بود. پاسگاه زید بودیم.

من مسؤول تدارکات گردان بودم.

یک نفر آمده بود چیزی بگیرد؛ نمی دادم.

مجید می گفت چرا نمی دهی؟

می گفتم کم می آید.

دعوایمان بالا گرفت.

اما بعدش رفیق شدیم و تا زمان شهادت با هم بودیم!

***

بچه پایه ای بود.

هروقت حرف مسافرت می شد، اولین نفر حاضر بود!

***

در سد دز تمرین شنا می کردیم.

صبح ها باید شنا می کردیم و می رفتیم جزیره ی وسطِ دریاچه ی پشتِ سد.

با مجید چای خشک و قند را می گذاشتیم داخل کیسه: می بستیم به خودمان و می بردیم جزیره چای می خوردیم!

***

مجروح شده بود.

گفته بودند حق نداری بیایی جبهه! کرده بودندش مسوول فرهنگی سپاه معلم کلایه.

همان ایام بود که راه افتاد و از هر جا که توانست پول جمع کرد و یک آمبولانس برای معلم کلایه خریدند.

***

مرخصی که می آمد؛ پاطوقش مسجد فاطمه الزهرا سلام ... علیها بود.

نماز مغرب و عشا را که می خواندند؛ با بچه ها می رفتند خانه شهدا: تسلیت می گفتند و اندکی هم عزاداری می کردند.

با هم مسافرت هم می رفتند.

می رفتند مشهد.

یک بار رفتند مهاباد.

کوه هم می رفتند! اما نه یکی دو ساعته؛ کوه رفتنشان دو سه روزه بود.

***

مسؤول دسته بود. بچه ها همه دوست داشتند بروند دسته ایشان.

به خاطر تواضعش. به خاطر مسؤولیت پذیریش.