سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توضیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همزمان با سی ام آبان،سالگرد شهادت شهید مجید دایی دایی، وبلاگ خاطرات این شهید بزرگوار افتتاح و راه اندازی شد.

برای جمع آوری خاطرات و راه اندازی این وبلاگ تاکنون 8 مصاحبه از خانواده و دوستان شهید دایی دایی گرفته شده است. و نتیجه این مصاحبه ها را در قالب بیش از 60 خاطره کوتاه ارائه شده است.

هم چنین جهت دسترسی آسان و همیشگی به این خاطرات ، این خاطرات در قالب برنامه موبایل نیز ارائه شده که از روی وبلاگ قابل دانلود می باشد.

شهید مجید دایی دایی در سال 42 در قزوین چهره به جهان گشود. و در سی ام آبان ماه 1364 در هور الهویزه به آسمانها پر گشود. مزار ایشان در گلزار شهدای شهر قزوین (در جوار بارگاه امامزاده حسین بن علی بن موسی ع میباشد.)

مشتاقان و علاقه مندان می توانند جهت دسترسی به این خاطرات زیبا به نشانی  www.1shahid.parsiblog.com مراجعه کنند.


بخش پایانی

قرار بود سه چهار روز بعدش عروسی مان باشد!

همه کارهایمان را کرده بودیم...کارتها را هم پخش کرده بودیم.

خبر شهادتش آمد.

هر چه برای خودمان تهیه دیده بودیم، شد برای ایشان...

بالاخره بزرگتر بود. مقدم بود!

***

قبل از شهادت، مادر در گلزار شهدا می نشست برای همه شهدا گریه می کرد.

اما مجید که شهید شد؛ محکم و استوار ایستاد و هیچ نگفت. تا خود مزار هم پیاده آمد.

***

از مال دنیا یک موتور داشت. ان را  هم طبق وصیتش دادیم به سپاه.

***

اولین اعزام بعد از شهادتشان، برای والفجر هشت بود.

بچه ها رفتند بر سر مزار مجید و علی وداع کردند.

و خیلی شان در همین اعزام به آنها پیوستند.

***

از بچگی مجید یک کارگر داشتیم، هر هفته می آمد منزل ما کمک می کرد. بعد از شهادت، خوابش را می دید...

هر هفته که می آمد، اول می گفتیم: بنشین تعریف کن. که البته آن هم بعد از مدتی قطع شد...

...

یکبار آمد گفت که مجید را در بیداری در تاکسی دیده و مجید او را تا جایی رسانده است.

باور نکردم؛ حرفش برایم سنگین آمد... همان شب رفتم دعای توسل خانواده شهدا.

جلوِ درِ منزلِ شهید، خودِ شهید را دیدم که خوش آمد می گفت!

***

خیلی دیر آمدید. همه چیز را فراموش کرده ام.

***

اما

ما می رویم گلزار شهدا که دلمان باز شود...

اما بدحجاب و غیره است که...

فاطمه زهرا ان شاء الله از ما بپذیرد...

شهدای ما برای راه خدا و اسلام رفتند اما...

هیچ کس نمی فهمد که بر مادران شهدا چه می گذرد.

همه فکر می کنند که ما بچه هایمان را فراموش کرده ایم؛ اما ما تا زنده هستیم؛ نمی توانیم آنها را از یاد ببریم.


بخش هشتم

 

در برهه ای از جنگ مجبور شدیم چند کیلومتر داخل خط دشمن برویم و بچسبیم به خط آنها: روی هور!

هور یعنی...

با خودمان پل شناور می بردیم و می چسباندیم به هم. روی پل چادر و سنگر و... می زدیم. و نگهبانی می دادیم و...

...

همه اش جنگ نبود!

حالا با این اوضاع -روی آب و نزدیک دشمن- بچه ها ماهی هم میگرفتند!

بچه ها خیلی شاداب و سر حال بودند.

...

سه تا پاسگاه بود.

پاسگاه شهبازی از همه به دشمن نزدیک تر بود.

مجید هم مسؤول پاسگاه شهبازی بود.

...

اول صبح، مجید گرایی را داد تا دشمن را بکوبیم.

زدیم.

دودی بلند شد و...

عراقی ها شروع کردند به جواب دادن...

یکی هم زدند پاسگاه شهبازی...

...

بی سیم چی شان تماس گرفت، گفت زدند!

با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان.

بی سیم چی گفته بود هر چه می گردیم نه فرمانده را پیدا می کنیم نه جانشین ش را. (علی تمجیدی)

ارشدشان شهید نوری بود.

تا خبردار شد راه افتاد با قایق رفت.

تعریف می کرد.

می گفت رفتم دیدم پل ها داغان شده و بچه ها وحشتزده -بدون فرمانده- آنجا هستند.

رفتم آرامشان کردم و مجید را پیدا کردم: افتاده بود داخل آب و خونریزی داشت.

فرستادیمش عقب.

اما خبری از تمجیدی نبود.

گشتیم و گشتیم.

بالاخره بعد از نیم ساعت زیر همین پل ها تمجیدی را هم پیدا کردیم.

امید داشتیم مجید را دوباره ببینیم. اما....

رفت...

و چه نیکو رفت....

و راهش ادامه دارد...

***

مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب ذکر می گفت...

تو قایق زخمهایش را بستم...

وقتی خواستیم پیاده اش کنیم دیگر رفته بود...

امام رضا علیه السلام حاجتش را داد....

پشتش خونریزی شدید داشت و ما ندیده بودیم...

***